جنگل بی زمین
And Justice For All
Thursday, August 9, 2012
جاسوس حرفه ای و استراتژیک وزارت اطلاعات با نام رمز حقیقی مــــمــل آمریکایی 3

ممل آمریکائی وزارت اطلاعات
بخش اول
بنام خداوند ایران آزاد
14 سال از ظهور انقلاب خیابانی به رهبری دانشجویان ایرانی می گذرد 14 سالی که با تمامی سختی هایش حاصل پرباری را برای آینده ایران به ارمغان آورده ولی در کنار این موفقیت ها برای آحاد عمومی ایرانیان بسیاری از مبارزان حقیقی برای مردم ایران ناشناخته مانده اند و بجای آنان که در گودالها و سیاه چالها محبوس شده اند  گنجشک های رنگ شده وزارت اطلاعات بنام قناری به مردم ایران قالب گردیده که وظیفه خود میدانم، بجز گزارشاتی که از حدود دو سال قبل تا بحال به محافل اطلاعاتی و امنیتی داده ام برای ثبت در تاریخ در خصوص آنها بنویسم و به یاری مبارزان اصلی راه آزادی بشتابم هرچند که تا بحال به این اقدامات مبادرت ورزیده ام و خسارات فراوانی عایدم گردیده ولی برای یک فدائی ایران و ایرانی مثل من مرگ شیرین ترین عسل است چه برسد به گزند مگسان دور شیرینی که خود را کرکس و گستاخ می نگرند.
بحث امروز ما که حداقل در 5 بخش جداگانه تفکیک شده تقدیم حضور شما عزیزان ایرانی خواهد شد افشای ماهیت یکی از این قناری های رنگ شده وزارت اطلاعات است بنام امیر عباس فخرآور فردی که در خانواده ای غریب و پر از فراز و نشیب به تعداد انگشتان دو دست یعنی حدودا  10 نفر در زیر یک سقف به متراژ کلی 20 متر تا سال 1365 می زیستند و در دل حقیقت یک چنین کانون خانوادگی به واضح می توان کمبودهای و نارسائی ها و ناهنجاری های زیادی را جستجو نمود که در آینده این افراد نقش دارد .
مهم این نیست که خانواده پر تعداد باشد و محیط زندگی کوچک، ولی این مهم است که چه کسی بالای سر خانواده باشد و با چه تفکراتی که البته به دلایلی بیشتر از این وارد جزئیات زندگی خصوصی قبل از سالهای 1370 این فرد بدلیل مشترکات افراد دیگر خانواده اش نخواهیم شد که رعایت حرمت قلم را بجا بیاوریم.
امیر عباس فخر آور کیست ؟؟؟
امیر عباس فخر آور که به گمان بسیاری از خوش باوران یک مبارز و فعال سیاسی دانشجوئی خود را معرفی میکند کسی نیست غیر از یک مهره صد در صد وزارت اطلاعات که تدوین این پروژه در زمان فعالیت خود بنده در وزارت اطلاعات طرح ریزی شده بود که قرعه  آن در ادامه و پس از محکومیت امیر عباس فخرآور  در سال 1381 در شعبه 26 دادگاه انقلاب به ریاست حداد افتاد آنهم بنام کسی که به اتهام مشارکت در خرید و فروش عتیقه جات و 4 فقره حفاری غیر مجاز و سه پرونده انشعابی آزار و اذیت دو دختر شاکی در ارومیه  و یک خانم متعلقه در تهران بخاطر فریب و کلاهبرداری ، مستندا به بند 8 ماده 29 و ماده 38 قانون و بند ب ماده 2 قانون نحوه اعمال تعزیرات حکومتی راجع به قاچاق کالا و عتیقه به 8 سال جبس تعزیری و 240 ضرب شلاق و 6.700.000.000  ریال معادل ششصد و هفتاد میلیون تومان محکوم و حکم صادره ایشان توسط شعبه 6 اجرای احکام آخوند بابائی در سال 1382 به مرحله اجرا در آمد و امیر عباس فخرآور برای سپری نمودن این محکومیت به زندان قصر فرستاده شد جائیکه پایه های ترقی این فرد بخاطر استعدادهای نهفته درونش و اشتیاق بی حد و حساب این فرد به آدمفروشی بوسیله مسئول حفاظت اطلاعات زندان نهاده شد.
در سال 1382 و 1383 همزمان به ادامه حبس امیر عباس فخرآور و فعالیت او برای حفاظت اطلاعات زندان قصر بخاطر دریافت پوئن های بیشتر از زندانیان معمولی و شناسائی شدن این فرد بوسیله زندانیان بعنوان آدمفروش زندان و گزارش مستقیم حفاظت اطلاعات زندان قصر به سازمان زندانها امیر عباس فخرآور بعنوان زندانی ستاره دار به زندان اوین انتقال داده شد و پس از مراحل گزینش و کلاسهای توجیهی در حفاظت اطلاعات زندان اوین تحت نظر مسئولان بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات امیر عباس فخر آور آماده اعزام به درون بند زندانیان سیاسی و امنیتی گردید جائیکه اکثر زندانیان سیاسی نگهداری می شدند یعنی بند یک زندان اوین در آموزشگاه که در اصل طبقه زیر زمین واقع شده بود.
پرونده امیر عباس فخرآور و استعدادهای نهفته اش  بر روی میز محمد خسروی معاونت کل عملیات خارجی قرار گرفت
یک توضیح :  حداقل 25% فعالین تخصصی در معاونت های کلیدی و عملیاتی وزارت اطلاعات افرادی هستند که بواسطه و یا به پیشنهاد فرد و یا نهادهای امنیتی و یا حراستی وزارت اطلاعات در درون و بیرون کشور جهت ایفا نقش و یا تکمیل پروژه های کلیدی وزارت اطلاعات با در نظر گرفتن پیشینه آنان مخصوصا از میان متخلفین جرایم مختلف غیر امنیتی که بار سنگین زندان و جرائم نقدی بر روی دوش آنها سنگینی می کند می باشند که انتخاب می شوند که از یک سو پوئن رهائی اطرافیان و خانواده آنان احقاق می یابد و آنها مدیون میگردند و از سویی دیگر نظام وزارتی با ترفندهای ماهرانه ای به اهداف شومش رسیده باشد و امیر عباس فخر آور یکی از همین افراد است  که بخاطر استعدادش در دروغگویی و فریب و ضعفهای برجسته جنسی وشیطنت و استعداد در کلاهبرداریهای مدرن و نوآوری در این امور به یکی از برجسته ترین ماموریتهای وزارت اطلاعات گماشته شد که البته جزئیات دوران آموزش او درون و بیرون زندان اوین و گزارشاتش در درون زندان اوین و دوران سازندگی او که بدینجا ختم شده است را سطر به سطر برای هموطنان از این به بعد در 5 بخش جدا به رشته تحریر در خواهم آورد که البته 2 سند کاملا محرمانه اطلاعاتی فوق محرمانه در این خصوص موجود می باشد که در گزارش آخرم برای همگان بر روی سایتم نقش خواهد بست.
ناگفته نماند که دلیل قطع رابطه مایکل لدین و ریچارد پرل و بسیاری از ارگانهای رسمی آمریکائی و حقوق بشری در جهان  با این مزدور وزارت اطلاعات بدلیل گزارشات مستند بنده و تنی چند از ایران دوستان بوده که بیش از یک و نیم سال پیش به آنان انتقال داده شده است .
بطور تیتر وار چند مطلب را جهت استحضارتان جهت روشن نمودن ماهیت این مزدور وزارت اطلاعات عرض می نمایم.
-          نام رمز او در پرونده وزارت اطلاعات ممل آمریکائی ۳ ثبت شده
-          بر خلاف ادعای دروغین فخر آور هرگز در ارومیه در سال 75 بجرم سیاسی محکوم به زندان و یا منتقل به زندان نشده بوده و تنها بدلیل جرائم مزاحمت برای دختران و کلاهبرداری از دانشجویان به دانشگاه بوشهر انتقال داده می شود و در آنجا با قاچاقچیان عتیقه آشنا می شوم و همکاری می کند تا اینکه در سال 79 و 80 دو بار بازداشت و در سال 81 محکوم به 8 سال زندان می شود و سپس بقیه داستان.
-          توضیح اینکه پروژه محمدرضا مدحی و امیر عباس فخر آور هر دو از نخست تا بحال تحت مدیریت همین آقای محمد خسروی بوده و هدایت شده و هر دوی این پروژه ها اگر توجه کنید در یک نقطه با هم همشکل می شوند و آن آنجائی می باشد که محمدرضا مدحی برای فریب جهانشاهی اعلان می کند جمع یارانش 20 هزار نفر عضو دارد و امیر عباس فخر آور هم برای حزب و تشکل دانشجوییش از همین تعداد یعنی 20 هزار نفر استفاده می نماید و این نشانی است که عمدا و دانسته محمدرضا خسروی مدیر پروژه های فریب از آن استفاده می نماید .
-          یک مهم دیگر که بایستی توضیح داده شود عملیات های فریب و روانی این  بخش وزارت اطلاعات است که با بررسی های موشکافانه و عمدا اعمالی را به اشتباه و پیش پا افتاده جهت فریب انجام می دهند که در پروژه ممل آمریکائی از این شیوه اجرائی بهره فراوانی برده اند که تک تک در گزارشات روزهای آینده به آنها اشاره مستقیم خواهیم نمود.
-          در آخر بایستی توضیح دهم که بنده دیروز و امروز بر روی چت فیس بوک سعی کردم به امیر عباس فخرآور بفهمانم که از پرونده او آگاه هستم ولی ایشان بمحض اینکه مطلع شد بنده واقعا آگاهم و گوشه ای برایش توضیح دادم چت بنده  و توضیحاتم را پاک نمود که البته از نوشتار بنده و ایشان عکس موجود است که در گزارشات به آن هم اشاره خواهد شد.

 اتمام بخش اول
http://www.persian.se/article672.html
 
عجز دستگاه عریض و طویل اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی در برخورد با ظهور جنبش آگاه دانشجوئی در ایران پس از 18 تیر 1378
چرا ؟ و چگونگی آغاز عملیات تخریب زیربنائی جنبش بیدار و تشکل های دانشجوئی درون ایران و مصمم شدن به انتقال خاکریزهای جنگ با این جنبش به بیرون از ایران با الگوبرداری از احساس موفقیت عملیاتهای جنبش سرسپرده و دست ساز مقاومت در سوریه و لبنان .
 در بخش اول بصورت تیتروار وارد معقوله ی یک شاخه از اطلاعات مزدوران رژیم آخوندی حاکم بر ایران شدیم که شخصی بنام امیر عباس فخرآور در آن به ایفاء نقش پرداخته ، در ادامه و در این بخش بیشتر به زیربنای این ساختار و ماموریت های این تشکیلات و مزدورانش و همچنین اهداف کوتاه و دراز مدت آنها خواهیم پرداخت.
  من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک
توئی آن جوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیـــار زر خـالـص نـشـنـاسـد چـو مـحـک
 - رژیم ملاها و بخصوص ساختار اطلاعاتی و امنیتی در ایران از سال 1357 تا کنون و در تمامی روزها و سالهای طول عمرش رژیمی برخاسته از ادعاها و گردنکشی ها و زورگوئیها و چپاولگری بوده که این رفتار و عادات آنها به اصول دین و رفتار دولتی درون ایران تبدیل شد و در تمامی ارکان آن چه نظامی چه اطلاعاتی و چه امنیتی و چه فرهنگی و یا سیاسی ریشه دوانید و این رفتارها پس از تمام شدن جنگ  ایران و عراق سرعت بیشتری بخود گرفت تا اینکه منجر به انتخابات معروف اصلاحات و روی کارآمدن محمد خاتمی گشت و این نقطه شروع  باورها و تسکین دهنده درد دل تمامی آحاد مردم ایران گشت و به آنها این جرات را داد تا باور کنند که رژیم حاکم بر ایران در ذات و دل و اندیشه ایرانی سنگینی بر شانه ها دارد و اصلاحات کمترین خواسته فعلی آشتی جویانه آنهاست ، ولی در نقطه مقابل راستی ها و چپی های تندرو و ذوب شده در حوزه های دینی و حوزه های باورهای دینی پس از ظهور این بیداری درون مردم ایران را که راضی به حداقل آزادیهای فردی و اقشاری بودند به مثابه مقابله با اسلام ولایت فقیه تلقی نمودند و از همین نقطه بود که دولت اصلاحات و طرفدارانش را به پرچمداری مستکبرین و دنیاخواران متهم و این اتهامات را به صورت نقشه و تاکتیک مقابله و جنگ با آزادیخواهی علم نمودند و ایران و ایرانی را رسما به دوبخش کافر و صالحین تبدیل نمودند و کلیه دستگاههای خود را برای مقابله با این هجوم باصطلاح اسلام ستیز بسیج علنی نمودند تا اینکه در بسیاری از ارکان قدرت نظام وزیران و معاونین آنها برای گرفتن سبقت خوش رقصی و پرچمداری مبارزه با اصلاحات و بیداری مردم نردبانها را ده پله یک قدم طی نمودند بدون اینکه ترسی از سقوط  داشته باشند، یکی از این وزارتخانه ها وزارت اطلاعات ایران بود که کماکان از شوک  عزل علی فلاحیان وزیر اطلاعات خارج نشده بود و معاونت های موافق و مخالف همگی در اجرای فرامین و برخوردهای قهر آمیز گوی سبقت را از هم ربودند تا اینکه غده سرطانی و متورم این وزارتخانه سعید امامی { دانیال قوامی متولد 1336 شهر شیراز} توانست به اهداف اولیه خود و حذف رقیبانی در دستگاههای اطلاعاتی موازی آن زمان برسد و با سرعت دادن به پروژه قتل درمانی یا همان قتل های زنجیره ای گوی سبقت را از دیگران برباید که البته این اتفاقات در زمان حیات خود بنده در سازمان اطلاعات ایران افتاد و نقل قولی در کار نیست غیر از اطلاعات دقیق شخص خودم .
 تاریخ 26 خرداد 1378 مکان ساختمان مجاور دفتر محمدی گلپایگانی ریاست دفتر خامنه ای  ساعت 03.00 صبح
حاضرین در جلسه محمدی گلپایگانی –حجازی- سه وزیر اسبق وزارت اطلاعات بجز علی یونسی و مرتضی رضائی و 25 تن از سران اطلاعاتی ، نظامی {سپاه پاسداران}  و سیاسی رژیم .
موضوع جلسه : ابلاغ دستور و فرامین آیت الله خامنه ای در مقابله و برخورد با یورش استکبار از کانال اصلاح طلبان و هم زمان صدور فرمان ذبح قربانی { سعید امامی} برای آبیاری این نهال که از آن پروژه بعنوان واکسن ضد اصلاحات غربی نام بردند.

 - مامور اجرائی ذبح قربانی حجت السلام محسنی اژه ای
 28 خرداد سعید امامی پس از خوراندن داروی نظافت و استقامت بدنش به بیمارستان لقمان انتقال داده شد و پس از نا امیدی به مرگ او بوسیله جلاد گمنام وزارت اطلاعات مجید امینی { رئیس اسبق ایستگاه اطلاعاتی وزارت در آلمان و یکی از معاونین جوخه ترور اداره 43 و از معاونین علی فلاحیان}  یا همان نام اصلی حسین موحدیان متولد 1339 شهر اصفهان بوسیله تزریق آمپول پر حجم پتاسیم کلرید او را از پای درآورد برخلاف تمامی ادعاها و اسناد مکتوب تا این لحظه.
پروژه واکسن ضد غربی  با مرگ سعید امامی کلید خورد و بازیگران همگی به جایگاههای خود برگشتند تا با خیزش در حال وقوع مردم ایران و اصلاحات مقابله کنند، سردمداران رژیم در آن زمان بر این باور بودند که نباید گذاشت عقبه تهی و عجز قدرت مقابله با این خیزش برای اصلاح طلبان و سازمانهای اطلاعاتی غربی و عربی هویدا شود و اگر اینچنین شود انقلاب 57 از پایه نابود و جنبش اصلاحات که سرمایه اش آگاه سازی و بدنه آگاه دانشگاهها و مدارس بود در مدت زمان کوتاهی انقلاب را تصاحب و عرصه بر خرافات گرائی و مزدوری و بینش فریب ملاها تنگ و تنگتر خواهد شد و حداکثر در طول مدت 4 سال به نابودی حتی حوزه های علمیه منجر خواهد شد، این بود که بسیج و یکپارچگی و فراموش کردن اختلافات تمامی آنها در آن مقطع بدستور و فتوای علی خامنه ای و با کمک آیت الله یزدی و مصباح یزدی و 3 تن دیگر از مراجع تقلید بعنوان حرام بودن و حرام شدن همسرشان به آنها به کلیه دولتمردان و لشکریان و روحانیان خودی گوش به گوش شد  و آنها موفق شدند ارتش و جبهه تخریب شده خودشان را با ناباوری بسیاری منسجم کنند که در میانه تیر ماه 1378 بودیم یعنی اوجگیری تنش بین باورمداران به انقلاب ولایت فقیه و در مقابل اصلاح طلبان و در کنار و شانه به شانه اصلاح طلبان کلیه اقشار آگاه و میانه مردم ایران .
 با بسته شدن روزنامه سلام به شکایت محمود احمدی نژاد، کامران دانشجو و دو تن دیگر در آن زمان چاشنی خشم و جرقه جنبش دانشجوئی با محاسبات اشتباه دستگاه اطلاعاتی و امنیتی تاریکخانه ولایت فقیه شکل گرفت و روز 18 تیر که سرآغاز جنبش فراگیر و نقطه عطف روشنگران در ایران بود آغاز شد  و باورهای درونی به بیرونی از جسم مردم ایران به بیرون درز نمود به به سرعت در دیگر نقاط ایران به کالبد تمام جامعه ایران سرایت نمود و 5 روز ایران در پوست خود نگنجید و تاریکخانه ولایت فقیه خواب به چشمان خود ندید تا اینکه با وارد نمودن قوه قهریه توانستند جنبش اولیه دانشجوئی درون ایران را موقتا سرکوب کنند که همگان اخبار آن را میدانند و در تاریخ ثبت شده  است که در آن زمان هم امثال مزدورانی همچون امیر عباس فخر آور در شکست آن جنبش کم نقش نداشتند .
 در نهایت پس از گردنکشی سران سپاه برای خاتمی و وارد نمودن چند لشگر از سپاه برای مقابله با اعتراضات  مردمی آقای خاتمی بخاطر جلوگیری از خونریزی بیشتر دستور برگشتن دانشجویان به کوی دانشگاه که قصد تسخیر بیت خامنه ای را داشتند بوسیله ابطحی عملی نمود و معترضان بوسیله نیروهای اطلاعاتی و نفوذی درونشان فریب داده شدند، و این نقطه شروع گردنکشی و کشتار و بازداشت های بی پایان دستگاههای اطلاعاتی و سپاه بود که بی شرمانه با گسیل نیروهای شخصی و تیم های فریب بداخل جمع معترضان و دانشجویان توانستند تخم تفرقه را از آن زمان بدرون معترضان بپاشند و با ایجاد رعب و وحشت سناریوهای خود را پس از دستگیری امثال احمد باطبی و اکبر محمدی ها  به مرحله اجرا برسانند و همان هم شد ولی کماکان نتوانسته  برای مشکل اصلی و  زیر بنای این اعتراضات راه حلی پیدا کنند و این شروع مجددی بود برای رژیم تا دندان مسلح جهت رصد و پیدا نمودن نقاط ضعف خود و قوت معترضان که به ایجاد و تحکیم جنبش دانشجوئی انجامید و دفتر تحکیم وحدت و تشکلهای دیگر با انشعابات مختلف فرعی و اصلی از تخم سر درآوردند و همین تولدهای کثیر بود که رژیم را با تمامی قدرت قهریه اطلاعاتی و نظامی خود تا سال 1380 کماکان در شوک 18 تیر 1387 به شوک فرو برده بود و در تب سوزانی دست و پا می زدند،  تا اینکه در نهایت با بررسی های بسیار دقیق از موقعیت جامعه درون و بیرون کشور و همچنین رصد اهداف تشکلهای دانشجوئی درون کشور و نقاط وصل آنها به خارج از کشور و از همه بالاتر اشتیاق سازمانهای اطلاعاتی غربی به ادامه این تنش ها در درون ایران باعث شد که وزارت اطلاعات طرحی را با کمک و دانش دانستهای خود از باورها و طرز تفکر نیروهای همسوی و غیر مستقیم خود در بستر سازمان اطلاعاتی آمریکا و 6 کشور اروپائی بصورت ماهرانه و بسیار ظریف طراحی و به مرحله اجرا بگذارد که این طرح بر گرفته از عملیات های کی جی بی در دوران جنگ سرد بود و طراحان روسی در عملی نمودن این پروژه و عملیاتی نمودن آن  بهمراه نیروهای نفوذی خود در سازمانهای اطلاعاتی غربی به سازمان اطلاعات ایران کمک فراوانی نمودند.
کلید خوردن پروژه انتقال خاکریز مبارزه با اعتراضات مردمی و تشکلهای دانشجوئی به بیرون از مرزهای ایران با علم بر اینکه اپوزیسیون دانشجوئی در درون بدلیل ایجاد تنگناها با علم به یقین به خروج بعضی از نیروهای کلیدیش مبادرت خواهد ورزید، و استفاده از پتانسیل های سازمانهای اطلاعاتی خارج از کشور و به هدر دادن و منحرف کردن کمک های سازمان ها و تشکل های بین المللی به این نیروهای مردمی با نفوذ درون این باور جوامع بین المللی  که معتقد بودند بایستی با دفاع و پناه دادن به رهبران جنبش آزادیخواه درون و جنبش دانشجوئی و ساختن پایگاه برای آنان بدنه رهبری را در بیرون از کشور مستقر نمایند، و همین هم شد ... و سازمان اطلاعات رژیم در برنامه ریزی و اجرای این پروژه  و گسیل نفوذی های خود در نخست موفق شد ولی زمین بازی صریحا شکل عوض نمود و رژیم دوباره سعی به همرنگ نمودن و همشکل نمودن خود کرد و باز هم موفق عمل نمود. یک توضیح: البته بنده با علم به یقین از فهم و درک نیت این طرح بوسیله جنبش دانشجوئی حقیقی  وصل به اصلاح طلبان قصد متهم نمودن کسی را ندارم و به یقین میدانم و تک تک افراد حقیقی و آزادیخواه را بنام می شناسم که در بخش آخرم به نام تک تک آنها اشاره خواهم نمود و اعلان می کنم  که تمامی افرادی که بعنوان نیروهای جنبش دانشجوئی و ادوار مختلف تحکیم وحدتیها منجمله جناب آقای علی افشاری و... در خارج از کشور مبارزین حقیقی و راستینی هستند که بخاطر شکست دادن این پروژه به خارج از کشور هجرت نمودند و الحق موفق هم عمل نمودند تا اینکه نتیجه کار تمامی این خدامین مردم ایران در 25 خرداد 88 میوه داد ولی کماکان این تقابل و تفرقه افکنی و اقدامات این چنینی سازمان اطلاعات در شکستن صفوف مبارزه ادامه دارد که در بخش سوم به درون تاریکخانه پروژه و مجسمه سازی وزارت اطلاعات در بیرون از ایران بوسیله افرادی همچون امیر عباس فخر آور و دو تن دیگر خواهیم پرداخت ..

اتمام بخش دوم

اولین سند زنده و مستحکم و بی چون و چرای مزدوری امیر عباس فخرآور برای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران .
همانگونه که قول داده بودیم که اسناد معتبر و دادگاه پسندی را در خصوص مزدوری جوجه وزارت اطلاعات امیر عباس فخرآور برای روشنائی راه آزاده مردان و زنان ایران زمین افشاء نمائیم ، در نهایت پس از گفتگوی سخت و بسیار مشکل با منبع این سند که یکی از کارمندان پناهنده وزارت اطلاعات به دولت بحرین میباشد و در ادامه پس از کسب اجازه ایشان از سازمان اطلاعات بحرین اولین سند که یکی از چند سند معتبر در خصوص مزدوری امیر عباس فخرآور برای وزارت اطلاعات ایران می باشد را امشب برای همگان بتصویر می کشیم ، البته دلیل تاخیر در ارائه این سند وقوع حادثه جان گداز زلزله در ایران بوده که مردم بتوانند با زلزله زدگان همکاری و همیاری نمایند.
البته این توضیح لازم است که جناب نوکر مزدور امیر عباس فخرآور با اینکه خودش و رئیسانش در ایران دست بدست هم داده اند که با فرار به جلو و انتشار نمایشی این افشاگریها و وانمود و القاء کنند که اگر فخرآور نوکر وزارت اطلاعات است پس چرا خود رژیم هم خبرها را در سایتهای خود رژیم بازتاب میدهد .
توضیح این است که پس از تهدید بنده به افشاگری مستند و دانستن رژیم از جدیت و صحت گفتار بنده در این امر آنها بلا درنگ دستپاچه شدند و تمام سرمایه گذاری میلیاردی خود روی این مزدور تیمارستانی و اطرافیانش و بزرگترین تیم تخریب شخصیتی خارج از کشورشان را از کف رفته دیدند و به قول ما اطلاعاتیها شروع به انواع و اقسام خودزنیها کردند تا شاید تیری در تاریکی به هدف بخورد که البته نخورد و خود فخرآور هم بصورت کتبی دیروز بنده و همسر و فرزندم را به انتقام گیری تهدید کرد که البته این کار این ابله همانند بقیه مدیران پروژه ابلهش در وزارت اطلاعات است .
در نهایتا سخن را در این بخش که بخش سوم است کوتاه می کنیم و قضاوت را به مردم و رسانه ها میسپاریم و منتظر پاسخ خود فخرآور یا لجن پراکنیش خواهیم نشست .
در چند روز آینده دیگر اسناد مزدوری این جرثومه فساد به مردم ایران و جنبش مبارز اصیل دانشجوئی تقدیم خواهد شد .....حمیدرضا ذاکری
 

این تصویر کمی کم کیفیت است ولی تا فردا با رسیدن کپی اصلا سند آن را با کیفیت عالی به نمایش خواهیم گذاشت برای حافظه تاریخ مبارزات مردم ایران
اولین سند مزدوری امیر عباس ننگ آور که به واضحی نشان دهنده همکاری رسمی او با وزارت اطلاعات رژیم ملاها می باشد که متعاقبا به صدور حکم بخشش او شده و برای ادامه همکاری و نفوذ در اپوزیسیون خارج کشور و بی هویت نمودن جنبش مبارز دانشجوئی با پاسپورت رسمی به خارج اعزام می شود .

 
 



Saturday, June 30, 2012
ناگفته هایی از "حکم جلب" علی پروین
ناگفته هایی از "حکم جلب" علی پروین
سرویس ورزشی افکار نیوز- فروش آپارتمان های بدون سند و پرداخت نکردن اقساط وام بانکی چند صد میلیونی توسط علی پروین موجب شده تا شایعاتی در مورد صدور حکم جلب وی در چند روز آینده صادر شود؛ اتفاقی که تبعات فوتبالی بسیاری به همراه خواهد داشت.
به گزارش افکار نیوز خبر یکی از روزنامه ها آن قدر عجیب و تکان دهنده بود که به یکی از سوژه های مهم فوتبالی روز تبدیل شود، هر چند که اصل قضیه هیچ ارتباطی به فوتبال ندارد و یک تخلف اقتصادی محسوب می شود.
بر اساس این خبر علی پروین ده سال پیش به همراه فردی به نام فرشاد تاج الدینی به طور شراکتی از سازمان عمران هشتگرد زمینی را جهت انبوه سازی در اختیار گرفت. آنها ۹۰۰میلیون تومان از بانک صادرات هشتگرد وام گرفتند و وثیقه تضمین پرداخت اقساط وام هم همین زمین بوده. در این زمین ۲۰ بلوک ساخته شده و بابت هر واحد که جمعا ۱۸۰ واحد است مبالغی بین ۲۵تا ۳۵میلیون دریافت گردیده است. از آنجایی که پروین و شریکش اقساط وام را پرداخت نکرده اند موفق به اخذ سند رسمی هم نگردیده اند وخریداران تنها یک مبایعه نامه و قولنامه در اختیار دارند. بانک برای وصول طلب خود ناچار به حراج زمین گردیده و خریداران حالا باید آنجا را تخلیه کنند.
وکیل افراد متضرر در این ماجرا مدعی شده که شریک پروین دستگیر شده و در زندان به سر می برد اما قرار است حکم پروین نیز روز یک شنبه هفته آینده صادر شود زیرا قاضی پرونده اعلام کرده که اسم و رسم افراد برای وی اهمیتی ندارد.
این خبر اگر صحت داشته باشد و روز یک شنبه حکم جلب علی پروین عضو فعلی هیات مدیره پرسپولیس و مدیر فنی این تیم که از سوی رویانیان مسولیت انتخاب سرمربی را نیز برعهده گرفته است، مانند یک بمب خبری صدا خواهد کرد و تبعات فوتبالی و غیر فوتبالی بسیاری را به همراه خواهد داشت زیرابرخی انتخاب پروین را به حمایت آشکار وی از احمدی نژاد در زمان انتخابات ریاست جمهوری بی ارتباط نمی دانند، به ویژه اینکه پس از دو سالی که خبر از حضور پروین در هیات مدیره پرسپولیس نبود، وی در مصاحبه های متعدد مدعی شد تنها زمان انتخابات به یاد پروین می افتند .
البته پروین نیز از ارتباط خود با سیاسیون و به خصوص دولت فعلی سود خوبی برد و توانست در هیات مدیره باشگاه پرسپولیس بیاید و علاوه بر آن نیز مدیرفنی باشگاه نیز بشود و این کارهای پروین در زمان انتخابات مجلس نیز مشاهده شد و وی در حمایت از چند کاندیدا بیانیه هایی را امضا کرده بود.
حدود یک سال و نیم گذشته نیز در زمانی پروین درگیر بحث تملک غیر قانونی ورزشگاه سرخپوشان شده بود که بر اساس شایعات وی ورزشگاه را به تالار عروسی تبدیل کرده بود وزمانی که شهرداری وارد ماجرا شد، پروین با جوسازی فراوان جوری برخورد کرد که انگار زمین ملک قانونی وی بوده است و به حریمش تجاوز کرده اند، البته در نهایت مشخص نشد که وضعیت این ورزشگاه به کجا کشید.
با این حال مورد اخیر که خانواده های زیادی را درگیر می کند، یک دردسر جدی را برای پروین به وجود آورده است و همین مساله شاید زمینه استعفای وی از حضور در هیات مدیره پرسپولیس و دوری همیشگی اش از فوتبال را فراهم آورد، با این حال عده ای معتقدند پیش کشیدن شده بحث سرمربیگری پرسپولیس یک نمایش برای نجات موقت پروین از موقعیت پیش آمده بوده زیرا در این وضعیت دادگاه نمی توانست این مربی را جلب کند اما با منتفی شدن مربیگری پروین، این احتمال وجود دارد که رویانیان از نفوذش به سود پروین استفاده کند.
البته این ها همه یک طرف ماجراست و طرف دیگر مردم بیچاره ای هستند که باید خانه های خود را از دست بدهند. قانون باید در این مورد شهرت و اسم و رسم دار بودن علی پروین را کنار بگذارد و با عدالت در این مورد برخورد کند.
گفته می شود املاک علی پروین به نام وی نیست اما همه می دانند که پروین آن قدر ثروت دارد که بتواند قسط بانک را پرداخت کند و نگذارد عده ای بی خانمان شوند.
علی پروین مشاور یک میلیارد تومانی بانک صادرات!
 وبسایت هوادران شاهین بوشهر ادعا کرد پروین یک سوم از پولی که بانک صادرات به شاهین داده ، را گرفته است!
به گزارش خبرآنلاین؛ علی پروین که به تازگی مشاور فنی هیات مدیره تیم بوشهری شده و پس از انتشار این خبر در رسانه ها ، اقدام به تکذیبش کرده اما هم پسرش در این تیم بازی می کند و هم اینکه دوستان سلطان در حوالی این تیم به وفور به چشم می خورند و البته خود پروین هم در محافل خودمانی تائید کرده که به تیم بوشهری مشاوره می دهد.
اما نکته جالب در این باره ، مطلبی است که سایت هواداران شاهین بوشهر که به نظر می رسد ارتباط خوبی هم با مسئولان جدید تیم دارد ، در این باره نوشته است:«مجمع عمومی بانک صادرات در محل هتل المپیک برگزار می شود. در این نشست قرار است تحت بند سایر موارد بحث حمایت مالی از شاهین بوشهر مطرح و در خصوص آن تعیین تکلیف گردد. بانک صادرات تا کنون سه میلیارد تومان به شاهین بوشهر پرداخت کرده که دو میلیارد آن در فصل نقل و انتقالات به بازیکنان داده شده است و یک میلیارد آن به حساب علی پروین واریز گردیده تا نقش مشاور عالی هیئت مدیره را ایفا کند! این در حالی است که وی پس از مطرح شدن بحث مشاوره اش در رسانه ها به شدت به تکذیب این خبر پرداخت! او حتی در محفلی خصوصی اعلام کرده که از همان ابتدا قرار نبود این موضوع رسانه ای شود اما سایت باشگاه شاهین بوشهر خبر آن را منتشر کرد. خبری که اگر رسمیت می یافت برای پرداخت مالیاتش باید تدبیری اندیشیده می شد. پرونده مالیاتی علی پروین مدتهاست باز مانده و او نمی خواهد مورد جدیدی به آن بیافزاید.»
این ادعا اگرچه قطعا از سوی مسئولان باشگاه تکذیب می شود اما در نوع خود جالب است و می تواند موجی جدید بر سر قیمت های فوتبالی به راه بیاندازد و اگر صحت داشته باشد مشخص خواهد شد هنوز هم علی پروین گران ترین برند فوتبال ایران است.
پروین قبل از عید به خبرآنلاین گفته بود چنانچه یک پول بزرگ از فوتبال در بیاورد ، برای همیشه آن را کنار می گذارد.
Thursday, February 10, 2011
این خون به ناحق ریخته شده

نادر جهانبانی در 27 فروردین 1307 متولد شد . وی پسر امان الله جهانبانی که خود یک تیمسار بود و مادرش یک زن روس بود که به ایران مهاجرت کرده بود . نادر شباهتی زیاد به روس ها و مادرش داشت و به جنرال چشم آبی معروف بود. نادر جهانبانی به دلیل عشق و علاقه اش به خلبانی و وطن پرستی وی به تدریج مراحل ترقی را طی کرد. در زمان سلطنت محمدرضا پهلوی به دلیل اینکه خود شاه یک نظامی بود سعی در ایجاد یک ارتش قوی داشت و وی در تکاپوی تعلیمات هوایی بود . نادر جهانبانی برای گذراندن دوره های عالی خلبانی جت های جنگی از طرف دولت ایران عازم آمریکا شد و بعد از گذراندن دوره های حرفه ای به ایران بازگشت و مفتخر به اخذ درجه ی سپهبدی شد. سپهبد جهانبانی در زمان خود یکی از بهترین خلبانان ایران و ارتش شاهنشاهی بود و به جد میشه گفت جهانبانی ها بودند که ارتش شاهنشاهی به درجه ی قدرت پنجم نظامی رسید .

در سالهای 1974 میلادی اختلافهای بین ایران و حکومت صدام حسین صورت گرفت که این اختلافات بر اثر رود اروند رود و تعیین مرزبندی بین دو کشور بود و در یکی از این روزهای اختلاف و درگیری های لفظی نادر جهانبانی همراه با چند خلبان معروف دیگر مانند ارتشبد خاتمی بدون اجازه و دستور شاه با جت های جنگی بر روی کاخهای ریاست جمهوری عراق پرواز کردند و مانور آنان بار دیگر صدام حسین را به وحشت انداخت . او در آخرین پستهای خود : رییس آکروجت های نیرو هوایی – رییس تربیت بدنی و قهرمان سوار کاری را داشت .

با پیروزی انقلاب 57 جهانبانی همراه با جمع کثیری از جنرالهای رده بالای ارتش دستگیر شدند و متاسفانه با رای غیر قانونی دادگاه و حکم تندرویی چون صادق خلخالی نادر جهانبانی نیمه شب 22 اسفند 1357 در پشت بام مدرسه ی علوی تهران با سه تن دیگر تیربار شدند و خبری از جسد او نشد گویا اون زمان جسد تیمسارها و اعدامی ها در بیابانهای اطراف تهران بی نام و نشان دفن میشدند .

هنگامی که خلبان ایران دوست جهانبانی تیربار شد دختر او فقط 19 سال سن داشت . بی شک جهانبانی یکی از بهترین خلبانهای ایران حتی در زمان حال بوده و یکی از دلایل خوش باوری ها و دلیرانه حمله ور شدن صدام حسین به ایران همین اعدام ها وتیرباران کردن تیمسارها و خلبانهایی بود که میتوانستند نماد ایران قدرتمند در منطقه باشند . زمانی که وی را در حال آماده کردن برای تیربار بودند از وی پرسیدند برای آخرین بار چی میخوای و او به افسر تیربارش چنین میگوید : فقط میخواهم در هنگام تیربار چشمانم را باز کنید تا پرواز گلوله ها را ببینم . و هنگامی که فرمانده ی تیربار وی دستور آتش میدهد حاضران میگویند ناگهان جهانبانی با صدای بلند و رسا فریاد زد جاوید ایران . خون وی به نا حق ریخته شد . هنوز که هنوزه هیچ جرمی برای تیربار این سپهبد وجود ندارد و حتی در هنگام تیربار بر روی گردن او نوشتند خائن چون جرمی نداشت که بنویسند .

متن روزنامه ی اطلاعات برای تیربار جهانبانی:

در تاریخ ۲۱ اسفند۱۳۵۷ دادگاه انقلاب اسلامی ایران جهت رسیدگی به کیفرخواست صادره از طرف دادستان انقلاب علیه ۱۱ نفر از متهمینی که جملگی از خائنین به ملت و عوامل سرسپرده رژیم دست نشانده بیگانه بودند و همچنین جنایتکاران مفسدفی الارض نیز می باشند تشکیل جلسه داد و پس از چندین ساعت رسیدگی و مشاوره سرانجام حکم اعدام را صادر کرد .

یادش گرامی و روحش شاد.

شهید تیمسار خلبان نادر جهانبانی

آنقدر رشید و خوب چهره بود که بی اختیار در برابرش زبان به تحسین می گشودی که وطن تو چنین افسری بلند بالا دارد.
اگر چه خیلی به ایرانی ها شبیه نبود، ولی نشان تاج و ستاره ای که روی شانه داشت و بخصوص مهربانی خاصی که در چشمانش بود خاطره مردان شمال آذربایجان و کوهستانهای خراسان را برایت تداعی می کرد.
نخستین بار که ژنرال را در بند دیدم؛ ب همه آثار خستگی که بر چهره داشت و با وجود صورت نتراشیده و چشمهای سرخ از بی خوابی، باز هم سر و گردنی از همه بلندتر بود. بیش از این بسیار بار او را با کوبال و یراق نظامی و گاه در لباس کارآمریکایی، در جعبه تماشا دیده بودیم و تصویرش را نظیر بقیه ژنرال های شاه در روزنامه ها نگاه کرده بودیم.
او برای ما بیشتر بعنوان یک ورزشکار آشنا بود تا یک خلبان. حرفهای او را پیرامون افزایش قدرت تن و توسعه تریبت بدن بیش از گفته های او درباره تعالی روح در گیر و دار پرواز جسم بر آسمانها شنیده بودی و آنچه از او در خاطر داشتیم دستی بود که توپ بسکتبال را در حلقه ورزشگاه تازه ای می انداخت و یا نگاه مشتاقی بود که به شناگران جوان برنامه ورزش از نگاه 2 خیره مانده بود.
یکشنبه وقتی اینانلو و ادیب زاده در برنامه شان تیمسار را دعوت کردند. خیلی ساده آمد و نشست و به حرفهای بچه های جنوب شهر که از تربیت بدنی تو و زمین می خواستند گوش داد و به آنها تعهد سپرد که دو سه ماهه همه نیازهای آنان را برآورده کند.و بعدها شنیدیم که به قولش وفا کرده بود. ولی حالا در بامداد سه شنبه 14 بهمن 1357 همان بچه های جنوب شهر و دوستانشان تیمسار را چشم بسته و دست در زنجیربه کمیته استقبال از خمینی آورده بودند. بالاخانه مدرسه رفاه. در اتاقی که همه روی زمین رها شده بودند، تیمسار هم به دیوار تکیه داده بود و روبرو را نگاه می کرد. با خیلی از آنها که در بند بودند آشنا بودم و به محض دیدنشان سلام و سختی بود از من که نمی توانستم در برابر بازی روزگار شگفت زده نباشم. و از آنها که بعضی مثل شیران در بند بودند و جمعی خود را باخته و وحشت زده با صدای قدم های هر رهگذر از جا می پریدند که مبادا این جرس، زنگ "ملک الموت" باشد!
تیمسار از همه خونسردتر بین سپهبد برنجیان و امیرافشار نشسته بود. بالاتر از او سپهبد رحیمی، ناجی و ربیعی به دیوار تکیه داده بودند و در وسط اتاق همه آن سروران و سرداران به همراه دولتمردان عصر رستاخیز، با ناباوری به سرنوشت می اندیشیدند. شاه رفته بود و رژیم فرو شکسته بود و آنها می دانستند که فریاد "خون" همه جا را گرفته است و جنونی که ملاها در کوره اش دمیده اند آنچنان شعله ور است که خشک و تر را می سوزاند ، پس کسی در صدد نجات سر خود نبود که از همان پنجره کوچک اتاق می شد تصویر فردا و فرداها را دید و سرهای بریده که بی جرم و جنایت بالای نیزه و دار است.
جلویش نشستم، با هر کدام کلمه ای گفته بودم، با این همه بی آنکه بدنبال مقش او در اندیشه خود بگردم در مقابل او به سبب سکوت و خونسردیش کمی دستپاچه شدم ، شاید فکر کرده بودم خونسردی بیش از حد او به دلی این است که خارجی است، کارمند مستشاری و لابد همین حالاست که یزدی یا قطب زاده بیایند و او را به سولیوان تحویل دهند. سید احمد همراهم بود و در گیر توهم مشابه سوال کرد. شما خارجی؟!
جهانبانی با پوزخندی پاسخ داد: من تا آنجا که می دانم یعنی تا دیروز نادر جهانبانی افسر خلبان نیروی هوایی و سرپرست تربیت بدنی بوده ام.
من خیلی خجالت کشیدم. با اینهمه دو سه دقیقه تلاش کردم به جهانبانی اطمینان بدهم که هرچه را عنوان کند خواهم نوشت. آن روز همه تلاش ما این بود که ارتش و فرماندهان آن بنحوی حفظ شود و این کار بجز از راه نوشتن و بی اثر نمودن اتهاماتی که چپ ها، مجاهدین و فدائیان به ارتشی ها می زدند میسر شود.
با آنکه همه سخنانی گفته بودند، ژنرال نادر جهانبانی که لباس کار آمریکایی خیلی به او میبرازید با آرامش گفت:اگر برای مردم چیزی نوشتید احساس خودتان را بنویسید ولی اگر قرار است نوشته های شما را آخوندها ببینند بنویسید، نادر جهانبانی همه آنچه را که تا کنون انجام داده باعث افتخار خود می داند.
این گفته به اغلب افسرانی که آنجا بودند قوت قلب داد و همه به نحوی با گفتن تیمسار درست می گویند و با تکان دادن سر حرفهای او را تصدیق کردند..
بیرون آمدم توی کوچه مستجاب و در میان مردمی که عرق ریزان هرکدام با تفنگی در دست خود را "چه گوارایی" وطنی تصور می کردند. یکی از ورزشکاران مشهور سرزمینمان را دیدم، خیلی آشفته بود اون نیز تفنگی در دست داشت و مثل بقیه بود، تا مرا دید به طرفم آمد و در گوشم گفت: تیمسار هم اینجا بود؟ گفتم: کدام تیمسار؟ اینجا خیلی از تیمسارها را آورده اند.
گفت: شازده را می گویم.
تازه فهمیدم منظورش جهانبانی است . گفتم :بله و خیلی هم آرام و خونسرد دیدمش، مثل سنگ نه بهتر بگویم مثل عقاب در لحظه ای که دعوت زاغ را برای حیات جاودانه رد کرده است.
حرفهایم را نفهمید و گفت: آمده ام اینجا اگر بشود یکطوری با چند تن از بچه های شهباز تیمسار را فرار بدهیم.
گفتم امکان ندارد او حاضر به فرار شود. باید او را ببینی تا حرفم را باور کنی!
او رفت تا وسیله فرار را فراهم سازد و من از مردم گریختم تا در خلوتی مشاهداتم را بنویسم.
چه می توانستم در باره نادرمیرزا بنویسم؟ نواده شاهزاده ملک آراء ، شاهزاده ای که شاعران در محضرش از او ادب و شعر می آموختند و رزم آوران در ستیزه با او جوجه های نیمروزه بودند. صاحب کتاب "بدیع النواب" درباره اش نوشته بود:" وقتی دست به شمشیر می برد با آن ملامت روسی و با آن عیون مردانه و قامت سروآسا، دشمنان را به تزلزل می کشاند و دوستان را به تملق وامی داشت. بحث آدابش را قاضی شاگرد بود و کلام فصحش در متون قدیمیه را یحی خان صادق حضور طلبه، مقدمات ندیده. در میان پسران خاقان مغفور نواب ملک ارا ،اعظم از منظر بود و اعلم از فضل. اجود نواب بود و اصغر آنان در مقابل ضعفا وفقرا.در سفر به مازندران بقعه نور.خاتم یاقوت خود را به گدایی بخشید که او را قرانی مطالبه کرده بود.
نادر میرزا تنها تفاوتی که با جدش داشت ؛ چشمهای آبیش بود که این را از مادر به ارث برده بود. مادری که از آنسوی ارس دل به عشق شاهزاده جهانبانی داده بود. در واقع نادرمیرزا آمیزه ای بود از روس های سفید و سلحشوران ایران زمین.
اینها را روی کاغذ نوشتم و فردا وقتی بار دیگر در مدرسه رفاه دوست ورزشکارم را دیدم که تفتنگ در دست در مقابل اتاق زندانیان رژه می رود. با شتاب سراغش رفتیم که رفیق چه کردی؟
خیلی سوگوار و پراندوه نگاهم کرد و گفت: همه چیز را بخوبی فراهم کردم کار تمام بود، از راه دستشویی می خواستم تیمسار را با لباس آخوندی بیرون ببرم بخصوص که ریشش هم در آمده، ولی هرچه کردیم و هر چه التماسش کردیم حاضر نشد.
گفتم: من که به تو گفته بودم، تیمسار حاضر به فرار نمی شود. دوست ورزشکارم با این همه هنوز قانع نشده بود.
پیش خود فکر کردم که آیا جهانبانی می خواست ادای سقراط را درآورد که شب مرگ با آنکه شاگردانش وسیله فرار او را فراهم کردند حاضر به گریختن نشد ، چون می گفت من باید بمیرم تا حقیقت زنده بماند. ولی تیمسار که فیلسوف نبوداو یک نظامی ورزشکار وخلبان بود که فکر نمی کنم هیچوقت حتی یک کتاب فلسفه خوانده بود.
وضع او شبیه به "عقاب" خانلری بود در شعر"عقاب" که مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می دید نزد زاغی می رفت که ای زاغ راز طول عمر تو چیست؟ و زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود می برد و میگفت اگر تو نیز از غذایی که من می خورم ، بخوری عمر طولانی خواهی داشت.
عقاب که ((عمر در اوج فلک برده به سر و حیوان را همه فرمانبر خویش دیده نگاهی به زاغ میکرد که ای بیچاره" گند ومردار ترا ارزانی" که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و در ملتفای نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب یک روز بیشتر زندگی کنم.
آنگاه عقاب پر می کشد" سوی بالا می شود و بالاتر می رفت" تا "راست با چرخ فلک همسر می شود" یک لحظه اندیشیدم ، بی گمان حتی برای چند ساعت لباس سرشار از تعفن و گند آلود یک ملا را بر تن کردن به نادر جهانبانی که در پشت فانتوم و اف 16 می نشست و مثل عقاب دل به آسمان می سپرد.همان حالی را می داد که عقاب با شنیدن سخنان زاغ دچارش گشته و با این تصویرها بود که روزهای سخت گذشت.
اولین گروه افسران را در شب خونین ژنرالها گلوله باران کردند. آنگاه دادگاه ها بود و خداوندی که در دهان خلخالی"قاصم و چباره می شد و رنگ بخشش و طعم عفو را نمی دانست م زندگی را در قصاص خلاصه کرده بود. هر لحظه می شنیدیم از زبان برادران و خواهران مجاهد و فدائی که "العطش" ما خون می خوهیم و بگذارید این ژنرالها را گردن بزنیم.
عجیب بود در آن روزها گویی ستاد جنبش مجاهدین و دفتر رفقای فدائی فقط کارشان اعلامیه بیرون دادن علیه ارتش و فرماندهان در بند ارتش بود. و آیا دانسته یا ندانسته حضرات آلت نقشه اصلی مسلط کردن خمینی بر ایران یعنی اضمحلال و نابودی ارتش سلحشور ایران_نبود؟!
نوبت که به او رسید تنها به دادگاه آمد. بر خلاف گروه امیرافشار، برنجیان و همدانیان که باهم حاضر شدند ولی بعد در سه اتاق مدرسه ، جداگانه در جلسه خصوصی به سوالها پاسخ می دادند، نادر جهانبانی را تنها آوردند. هنوز بلند بالا و آرام ، فقط ریشش بلندتر شده بود. ابوالفضل حکیمی، زواره ای، فاضل و طهماسبی اعضای دادگاه بودند، خلخالی در آمد و رفت بود و در جلسه دوم ربانی املشی و محمدی گیلانی نیز حاضر بودند.
ادعا نامه ای که علیه او تنظیم شده بود آنقدر پوچ و مسخره بود که حتی خود اعضای دادگاه نیز بر بی اساسی آن اذعان داشتند.
یادم هست که زواره ای در پایان جلسه اول به پاسخ این سوال که تیمسار جهانبانی که مدتهاست در تربیت بوده و در کارها و اعمال فرمانداری نظامی شرکت نداشته پس چرا در ادعانامه او را مسئول خونریزی ها و کشتارهای اخیر دانسته اید گفت: شما چه کار به ادعا نامه دارید. ممکنست او در ماه های اخیر در جنایات رژیم دست نداشته باشد ولی به ستاره ها و تاج روی نشانش نگاه کنید ، اگر جنایتکار نبود که سپهبد نمی شد!!
و این منطق قاضیان اسلام بود که می خواستند عدالت اسلامی را با محاکمه سران رژیم سابق به نمایش بگذارند.
در ادعانامه علیه او آمده بود که وی با خدمت در نیروی هوایی شاه، مستقیما در خدمت آمریکای جهانخوار بوده ، به همین دلیل سالها در این کشور به سر می برد. پدر او عامل روس و خودش عامل سیا و صهیونیسم است. او در طول ماه های انقلاب فرماندهی عملیات علیه مبارزان مسلمان و خواهان جمهوری اسلامی را برعهده داشته است.
تیمسار بی آنکه سخنی بگوید همه حرفها را می شنوید و بر خلاف خیلی دیگر از ژنرالها عصبی نمی شد و از جایش نمی پرید.در بازجویی ها نیز می گفتند همینطور خونسرد بوده و و اغلب زواره ای و حکیمی را که از او بازجویی می کردند به مسخره می گرفته است. پس از سه جلسه وقتی که خلخالی از او خواست که از خود دفاع کند. از جایش برخواست و خیلی شمرده گفت: آنچه را که شما مطرح کردید آنقدر مسخره و احمقانه است که من لزومی به پاسخ گفتن به آن نمی بینم اما چند دروغ بزرگ گفتید که همراه با اتهام زدن های شما نشان می دهد که حکم شما علیه من مثلا صادر شده و همچنین حکا حکایتگر این حقیقت است که شما نه تنها مسلمان نیستید بلکه مشتی بی وطن ، بی دین و مزدور که به دستور اربابانتان فقط و فقط قصد ویرانی کشور من و ارتش سرزمین مرا دارید.
پدر من جاسوس روس نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه درس خوانده ، من هم هرگز عامل کشوری نبودام بلکه بلکه در سالهایی که شما برای لقمه نان مزدوری، سر حسن را از این منبر به آن منبر می کشاندید. در آمریکا به عنوان بهترین و با استعدادترین خلبان ایرانی، بر اوج ابرها پرواز می کردم . حال شما چگونه به خود اجازه می دهید به من تهمت خیانت بزنید. شما از خود خجالت نمی کشید شما از مردم شرم نمی کنید؟ شما از هزاران جوان ایرانی که من با همه تلاش در راه فراهم کردن وسایل ورزشی و ایجاد امکانات جهت تربیت روح و جسم آنها، در ماه های گذشته کوشیده ام،ازرم نمی کنید؟
شما که هستید آیا به جز جمعی غارتگر و خونخوار و بری از هر نوع صفت انسانی کسانی را می شناسید که چون شما بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟ آقایان من پنجاه یک سال به خوبی و نیکی زندگی کرده ام و قرارگاهم آسمان ها بود. پاسخی به یاوه گویی های شما ندارم.به دستوری که اربابانتان داده اند عمل کنید، ولی مطمئن باشید که مردم ایران خیلی زود از خواب فعلی بیدار می شوند و این تب که با دروغ و تزویر شما به آن در جان و روح آنها رخنه کرده، بسیار سریعتر از آنچه فکر کنید فرو خواهد نشست. آنگاه شما هستید و خشم ملتی که به تار و پود شما آتش می کشد.
جهانبانی همه این حرف ها را با همان خونسردی گفت که در روز 24 بهمن با من حرف زده بود، همین خونسردی باعث شد که تمام اعضای دادگاه از جمله خلخالی در جایشان میخکوب شوند و زبانشان بند بیاید.
لحظاتی بعد ژنرال را بردند، نگاهی به حاضران کردند . با سر خداحافظی تلخی با من و نویسنده ای فرانسوی که از "لیبراسیون" آمده بود.
آن شب ژنرال را همراه یاران و دوستانی دیگر؛ خلخالی و غفاری در پای دیوار مرگ به گلوله بسته بودند.خلخالی خودش هدف گرفته بود که حرفهای ژنرال او را کلافه کرده بود. کمالی یکی از تفنگ چی های خلخالی که بعدها به مبارزان پیوست و هنوز هم خلخالی از وحشت او خواب راحت ندارد.بعدها برایمان گفت: تیمسار جهانبانی اجازه نداده بود چشمش را ببندند.که می خواست شاهد پرواز گلوله باشد.
کمالی با زبانی ساده و لهجه مشهدیش همان حرفی را می زد که "خانلری" در قطعه عقاب سروده بود.
ژنرال " لحظه ای چند بر این لوح کبود نقطه ای بود و سپس هیچ نبود"
سپهبد نادر جهانبانی یکی‌ از بهترین خلبانان جهان

زنده یاد جهانبانی سمت راست در کنار شاه ایران
یکی‌ از بهترین خلبانان جهان، سپهبد نادر جهانبانی (۱۳۵۷ – ۱۳۰۷) معاون فرمانده نیروی هوایی ارتش و سرپرست تیم آکروجت تاج طلایی ایران بود. او همچنین مدتی‌ نیز رئیس سازمان تربیت بدنی شد. مادر او از مهاجران روسی و پدرش تیمسار سپهبد امان‌الله جهانبانی بود.
رشید و خوب چهره بود…نشان تاج و ستاره ای روی شانه داشت و بخصوص مهربانی خاصی در چشمانش بود که هر کس بی اختیار در برابرش زبان به تحسین می گشود که وطن چنین افسری بلند بالا دارد. نخستین بار که ژنرال را در بند دیدم؛ با همه آثار خستگی که بر چهره داشت و با وجود صورت نتراشیده و چشمهای سرخ از بی خوابی، باز هم سر و گردنی از همه بلندتر بود. بیش از این بسیار بار او را با کوبال و یراق نظامی ، در جعبه تماشا دیده بودیم و تصویرش را نظیر بقیه ژنرال ها در روزنامه ها نگاه کرده بودیم. ولی حالا در بامداد سه شنبه 14 بهمن 1357 تیمسار را چشم بسته و دست در زنجیر به مدرسه رفاه آورده بودند. در اتاقی که همه روی زمین رها شده بودند، تیمسار هم به دیوار تکیه داده بود و روبرو را نگاه می کرد. تیمسار از همه خونسردتر بین سپهبد برنجیان و امیرافشار نشسته بود. بالاتر از او سپهبد رحیمی، ناجی و ربیعی به دیوار تکیه داده بودند و با ناباوری به سرنوشت می اندیشیدند. شاه رفته بود و رژیم فرو شکسته بود و آنها می دانستند که فریاد “خون” همه جا را گرفته است و آتش آنچنان شعله ور است که خشک و تر را می سوزاند ، پس کسی در صدد نجات سر خود نبود که از همان پنجره کوچک اتاق می شد تصویر فردا و فرداها را دید و سرهای بریده که بی جرم و جنایت بالای نیزه و دار است.
جلویش نشستم، به سبب سکوت و خونسردیش کمی دستپاچه شدم، سوال کردم: شما؟! جهانبانی پاسخ داد: من تا آنجا که می دانم یعنی تا دیروز نادر جهانبانی افسر خلبان نیروی هوایی بوده ام. من خیلی خجالت کشیدم. با اینهمه دو سه دقیقه تلاش کردم به جهانبانی اطمینان بدهم که هرچه را عنوان کند خواهم نوشت. ژنرال نادر جهانبانی با آرامش گفت:اگر برای مردم چیزی نوشتید احساس خودتان را بنویسید ولی اگر قرار است نوشته های شما را دشمنان این مرز و بوم ببینند بنویسید نادر جهانبانی همه آنچه را که تا کنون انجام داده باعث افتخار خود می داند. این گفته به اغلب افسرانی که آنجا بودند قوت قلب داد و همه به نحوی با گفتن تیمسار درست می گویند و با تکان دادن سر حرفهای او را تصدیق کردند.
بیرون آمدم توی کوچه مستجاب و در میان مردمی که عرق ریزان هرکدام تفنگی در دست داشتند، یکی از ورزشکاران مشهور سرزمینمان را دیدم. خیلی آشفته بود اون نیز تفنگی در دست داشت و تا مرا دید به طرفم آمد و در گوشم گفت: تیمسار هم اینجا بود؟ گفتم: کدام تیمسار؟ اینجا خیلی از تیمسارها را آورده اند. تازه فهمیدم منظورش جهانبانی است . گفتم :بله و خیلی هم آرام و خونسرد دیدمش، مثل سنگ نه بهتر بگویم مثل عقاب در لحظه ای که دعوت زاغ را برای حیات جاودانه رد کرده است. حرفهایم را نفهمید و گفت: آمده ام اینجا اگر بشود یکطوری با چند تن از بچه های شهباز تیمسار را فرار بدهیم. گفتم امکان ندارد او حاضر به فرار شود. باید او را ببینی تا حرفم را باور کنی! او رفت تا وسیله فرار را فراهم سازد و من از مردم گریختم تا در خلوتی مشاهداتم را بنویسم. فردا وقتی بار دیگر در مدرسه رفاه دوست ورزشکارم را دیدم که تفتنگ در دست در مقابل اتاق زندانیان رژه می رود. با شتاب سراغش رفتیم که رفیق چه کردی؟ خیلی سوگوار و پراندوه نگاهم کرد و گفت: همه چیز را بخوبی فراهم کردم کار تمام بود، از راه دستشویی می خواستم تیمسار را با لباس آخوندی بیرون ببرم بخصوص که ریشش هم در آمده، ولی هرچه کردیم و هر چه التماسش کردیم حاضر نشد.گفتم: من که به تو گفته بودم، تیمسار حاضر به فرار نمی شود. دوست ورزشکارم با این همه هنوز قانع نشده بود.
پیش خود فکر کردم که آیا جهانبانی می خواست ادای سقراط را درآورد که شب مرگ با آنکه شاگردانش وسیله فرار او را فراهم کردند حاضر به گریختن نشد ، چون می گفت من باید بمیرم تا حقیقت زنده بماند.وضع او شبیه به “عقاب” خانلری بود در شعر”عقاب” که چون مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می دید نزد زاغی رفت که ای زاغ راز طول عمر تو چیست؟ و زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود برد و گفت اگر تو نیز از غذایی که من می خورم ، بخوری عمر طولانی خواهی داشت. عقاب که عمری در اوج فلک به سر برده و حیوانات را همه فرمانبر خویش دیده بود، نگاهی به زاغ کرد که ای بیچاره” گند و مردار، ترا ارزانی” که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب یک روز بیشتر زندگی کنم. آنگاه عقاب پر می کشد” سوی بالا می شود و بالاتر می رفت” تا “راست با چرخ فلک همسر می شود”
نوبت که به تیمسار رسید تنها به دادگاه آمد. هنوز بلند بالا و آرام ، فقط ریشش بلندتر شده بود. خلخالی، ابوالفضل حکیمی، زواره ای، فاضل و طهماسبی اعضای دادگاه بودند و در جلسه دوم ربانی املشی و محمدی گیلانی نیز حاضر بودند. ادعا نامه ای که علیه او تنظیم شده بود آنقدر پوچ بود که حتی خود اعضای دادگاه نیز از درون بر بی اساسی آن اذعان داشتند.
یادم هست که زواره ای در پایان جلسه اول به پاسخ این سوال که تیمسار جهانبانی که مدتهاست سرپرست سازمان تربیت بدنی بوده و در کارها و اعمال فرمانداری نظامی شرکت نداشته پس چرا در ادعانامه او را مسئول خونریزی ها و کشتارهای اخیر دانسته اید گفت: شما چه کار به ادعا نامه دارید. ممکن است او در ماه های اخیر در جنایات رژیم دست نداشته باشد ولی به ستاره ها و تاج روی نشانش نگاه کنید ، اگر جنایتکار نبود که سپهبد نمی شد!!!
در ادعانامه علیه او آمده بود که وی با خدمت در نیروی هوایی شاه، مستقیما در خدمت آمریکای جهانخوار بوده، به همین دلیل سالها در این کشور به سر می برد. پدر او عامل روس و خودش عامل سیا و صهیونیسم است. او در طول ماه های انقلاب، فرماندهی عملیات علیه مبارزان مسلمان و خواهان جمهوری اسلامی را برعهده داشته است. تیمسار بی آنکه سخنی بگوید همه حرفها را می شنید و بر خلاف خیلی دیگر از ژنرالها عصبی نمی شد و از جایش نمی پرید. پس از سه جلسه وقتی که خلخالی از او خواست که از خود دفاع کند.
از جایش برخواست و خیلی شمرده گفت: آنچه را که شما مطرح کردید آنقدر بی اساس است که من لزومی به پاسخ گفتن به آن نمی بینم اما چند دروغ بزرگ گفتید که همراه با اتهام زدن های شما نشان می دهد که حکم شما علیه من قبلا صادر شده و همچنین حکایتگر این حقیقت است که فقط و فقط قصد ویرانی کشور من و ارتش سرزمین مرا دارید. پدر من جاسوس روس نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه درس خوانده، من هم هرگز عامل کشوری نبودام بلکه در آمریکا به عنوان بهترین و با استعدادترین خلبان ایرانی، بر اوج ابرها پرواز می کردم. حال شما چگونه به خود اجازه می دهید به من تهمت خیانت بزنید. شما از خود خجالت نمی کشید شما از مردم شرم نمی کنید؟ شما از هزاران جوان ایرانی که من با همه تلاش در راه فراهم کردن وسایل ورزشی و ایجاد امکانات جهت تربیت روح و جسم آنها، در ماه های گذشته کوشیده ام، شرم نمی کنید؟ شما که هستید ؟ آیا کسانی را می شناسید که چون شما بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟ آقایان من پنجاه یک سال به خوبی و نیکی زندگی کرده ام و قرارگاهم آسمان ها بود. پاسخی به شما ندارم ولی مطمئن باشید که مردم ایران خیلی زود از خواب فعلی بیدار می شوند آنگاه شما هستید و خشم ملتی که به تار و پود شما آتش می کشد.
جهانبانی همه این حرف ها را با همان خونسردی گفت که در روز 14 بهمن با من حرف زده بود، همین خونسردی باعث شد که تمام اعضای دادگاه از جمله خلخالی در جایشان میخکوب شوند و زبانشان بند بیاید. لحظاتی بعد ژنرال را بردند، نگاهی به حاضران کرد و با سر خداحافظی تلخی با من و نویسنده ای فرانسوی که از “لیبراسیون” آمده بود نمود.
وقتی سپهبد جهانبانی را برای محاکمه آوردند ، کاغذی بر گردنش انداختند تا جرمش را بنویسند ، اما او جرمی نداشت و کسی نیز نبود که شهادت دهد. پس چون نتوانسته بودند به وی جرمی نسبت دهند بر روی کاغذ سفید نوشتند: سپهبد نادر جهانبانی عامل فساد. این نوشته بدان جهت بر روی آن کاغذ سفید نقش بست که روح آزاده سپهبد را در هم بشکنند اما روح جهانبانی همانند عقابی در آسمان به ملکوت پیوست.
اجازه بدهید که تنها به ۲ نمونه از شاهکارهای این روان شاد اشاره کنم:
در زمان فرمانروايي ” حسن البكر ” حاكم وقت عراق اختلافات مرزي با دولت ايران به وجود مي آيد. طرفين در آماده باش كامل به سر مي برند. در اون هنگام جت هاي جنگنده ايران مرتب در خط مرزي به گشت زني مي پردازند. در يكي از روزهايي كه ژنرال نادر جهانباني مشغول گشت زني بود به ناگاه توسط پنج جت جنگنده ارتش عراق محاصره مي شود. در اين گونه شرايط خلبان چاره اي جز تسليم ندارد. چون چهار فروند هواپيماي متخاصم از چهار طرف شكاري ايران رو محاصره كرده و يك فروند هم از جلو در حركت است تا راه را نشون دهد . تيمسار خيلي خونسرد به همراه شكاري هاي دشمن راهي عراق مي شود. با نزديك شدن به منظقه فرودگاه ، هواپيماي جلويي به زمين مي نشيند… چهانباني دور موتور را كم مي كند و بعد از دقايقي چرخ هاي هواپيما رو هم پائين مي آورد… خلبانان دشمن وقتي وضعيت جت جنگنده ايراني رو مي بينند كه در حال فرود است، هر يك به سمتي رفته تا جت جنگنده ايراني به زمين بشيند. تيمسار آروم آروم به سمت باند فرود دشمن نزديك و نزديك تر مي شود. سرعت هر لحظه كم تر مي گردد. تا جايي كه از اون بالا شكاري هاي عراقي مي بينند كه هواپيما سر باند و در حال فرود است…. اما به محض اين كه چرخ هواپيما سطح باند رو لمس مي نمايد…. ژنرال چشم آبي با فشار آوردن مجدد بر دسته گاز ، به صورت وارو از زمين كنده مي شود و با استفاده از نيروي كمكي پس سوز ، همان طور در حالت پشت هواپيما به سمت زمين و چرخ ها رو به آسمان ، با سرعت سرسام آوري از منطقه دور مي شود… هواپيماهاي عراقي كه سرعت خود را كم كرده بودند و براي فرود آمده مي شدند تا به خود آمده و بر سرعت خود افزودند، هواپيما در خاك ايران بود.
يك روز يك فروند فانتوم نيروي هوايي كه براي گشت زني رفته بود. وقتي به حوالي آسمان شهر ساوه مي رسد دچار نقص فني گشته و كنترل هواپيما نا ممكن مي گردد. اين رو هم بگم كه اكثر خلبانان به خاطر تعلق خاطري كه به پرنده آهنين خويش دارند، علي رغم تآكيد قانون مبني بر پرش به وسيله چتر نجات، آن ها تا آخرين ثانيه ها سعي در كنترل آن دارند. ما در همين جنگ با عراق خيلي از بهترين خلبان ها را به خاطر اين مسئله از دست داديم. و آن ها موفق به پرش به موقع نشدند . همون طور كه مي دانيد اگه ارتفاع يك فروند شكاري خيلي به زمين نزديك بشه ، عملكرد چتر نجات قطعي نيست. و ممكنه به سمت زمين راكب خود را بكوبد . به هرحال آن روز هم آن افسر خلبان نهايت سعي خود رو کرد و هواپيماي فانتوم خود رو در جاده ساوه به زمين مي نشاند…با فرود اضطراري هواپيما در جاده كه با دشواري خاصي هم همراه بود. اون هم هواپيماي شكاري كه در باند آسفالت طولاني با چتري كه از عقب هواپيما باز مي شود به زحمت مي نشيند. چه برسه به جاده پر چاله و چوله اون زمان كه ماشين ها و كاميون ها هم در حال عبور بودند!! كلي مستشار امريكايي به همراه مسئولين نيروي هوايي و متخصصان مربوطه مثل مور و ملخ مي ريزند اون جا. هر كس يك نظري مي دهد. آخرين نظر كارشناسي چنين بود كه شكاري فوق با جدا نمودن بال هايش آن را سوار تريلي كرده و جهت تعمير به مهرآباد ببرند. وقتي موضوع به گوش جهانباني مي رسد. خود به منطقه رفته و از نزديك آن جا رو بررسي مي نمايد. و سپس اظهار مي دارد هواپيما رو همين جا تعمير نمائيد خودم با آن به سوي تهران پرواز مي كنم. مستشاران امريكايي با دليل و مدرك ثابت مي كنند كه اين پرواز امكان پذير نيست. زيرا با موانعي كه در سر راه است امكان بلند شدن در حد صفر است. حتي پا را فراتر گذاشته و با قاطعيت مي گويند تنها يك در صد اين امكان وجود دارد و نود و نه درصد شكاري به ساختمان برخورد مي نمايد. مي دونيد كه امريكايي ها خيلي دقيق هستند. و چه بسا بارها اون فاصله هواپيما رو تا ساختمون مورد نظر متر كرده بودند. جواب جهانباني به امريكايي ها ، اونا رو واقعآ شوكه مي كنه. ژنرال مي گويد اگه يك درصد امكان پذير باشه من با همون يك درصد بلند مي شوم. در نهايت بعد از چند روز تلاش متخصصان نيروي هوايي روز موعود فرا مي رسه. تيمسار پشت كابين اف – ۴ اي نشسته و موتور هاي آن رو روشن مي نمايد. نفس تو سينه همگان حبس شده بود. همه يقين داشتند كه شكاري به ساختمان بر خورد خواهد نمود. حتي خوش بينانه ترين متخصصان هم چنين برداشتي داشتند. ژنرال با خونسردي درپوش كابين را مي بندد. با اشاره دست او موانع چوبي از زير چرخ هاي هواپيما برداشته مي شود و در حالي كه لبخند به لب داشت با جلو بردن دسته گاز حداكثر نيرو را به موتور ها وارد مي كند. صداي غرش موتورهاي جت جنگنده تا كيلومتر ها شنيده مي شود. و در يك آن با آزاد كردن ترمز ها هواپيما در جاده به راه مي افتد… با هر تكان هواپيما، آگاهان منتظر وقوع فاجعه اي مي شوند و عاقبت هواپيما در نزديكي ساختمان از زمين كنده مي شود… به گفته شاهدان تيمسار ميلي متري از روي ساختمان مرگ، پرنده رو به آسمان مي برد. و دقايقي بعد به ارابه هاي فرود، اجازه لمس باند مهر آباد رو مي دهد…
این چنین ژنرالی را در ۲۲ اسفند ۱۳۵۷ در زندان قصر با حکم صادق خلخالی تیرباران کردند. کمالی یکی از تفنگ چی های خلخالی بعدها برایمان گفت: تیمسار جهانبانی اجازه نداده بود چشمش را ببندند چون که می خواست شاهد پرواز گلوله ها باشد.

Thursday, March 25, 2010
خانواده ندا آقا سلطان: کاسپین ماکان نماینده ما نیست
خانواده ندا آقا سلطان، دختری که در جريان اعتراضات پس از انتخابات رياست جمهوری در ايران کشته شد، از سفر کاسپین ماکان، نامزد ندا آقا سلطان به اسرائیل به شدت انتقاد و تاکيد کردند که آقای ماکان نماينده ندا، خانواده آقا سلطان و يا مردم ايران نيست.

هاجر رستمی مطلق، مادر ندا گفت که نامزد ندا بودن این حق را برای کاسپین ماکان ایجاد نمی کند که به اسرائیل سفر و با شیمون پرز دیدار کند و با سوء استفاده از نام ندا، خود را نماینده مردم ایران بخواند.

در روزهای اخیر خبرهایی همراه با تصاویر دیدار کاسپین ماکان با شیمون پرز، رئيس جمهوری اسرائیل منتشر شد. براساس این گزارش ها، نامزد ندا آقا سلطان به دعوت تلویزیون کانال دو اسرائیل به این کشور سفر کرده است.

مادر ندا آقا سلطان با تایید آشنایی و نامزدی دخترش با کاسپین ماکان گفت: "ندا و کاسپین 20 فروردین ماه آشنا شدند و این آشنایی بعد از دوماه به مرحله نامزدی رسیده بود. يعنی بحث خواستگاری مطرح شده بود و قرار بود رسما با هم ازدواج کنند که تظاهرات شروع و ندا شهید شد و اگر این اتفاق نیفتاده بود ندا و کاسپین با هم ازدواج می کردند، اما حتی این نزدیکی و نامزدی نیز، چنین حقی را به کاسپین نمی دهد که از نام ندا سوء استفاده کند."

بشنوید

خانم رستمی مطلق با ابراز تاسف از سفر کاسپین ماکان به اسرائیل گفت: "نباید چنین کاری می کرد و قبل از شما من با خود کاسپین تلفنی صحبت کردم و به خود او هم گفتم که "با این کار خودت را خراب کردی، ندا را خراب نکن و از نام ندا سوء استفاده نکن و بگذار روحش در آرامش باشد."

به گفته خانم رستمی مطلق، کاسپین ماکان در این تماس تلفنی به مادر ندا گفته است که هدف او از سفر به اسرائیل و دیدار با شیمون پرز انساندوستانه و برای صلح بوده است.

خانم رستمی مطلق گفت: "من به کاسپین گفتم که اگر ندا شهید نمی شد او را نه به اسرائیل و نه هیچ جای دیگری دعوت نمی کردند و بهتر است بیش از این وجهه خود را خراب نکند. او از دید خودش کار درستی انجام داده است، اما من به او گفتم که اسرائیل جایگاهی بین مردم ایران ندارد و تو با این کار خودت را منفور و وجهه ات را خراب کردی."

بشنوید

وی افزود:" نه فقط سفر به اسرائیل، بلکه کاسپین ماکان هر کاری که انجام می دهد و هر جایی که می رود تصمیم شخصی خود اوست و هیچ کسی او را به عنوان نماینده انتخاب نکرده است. او نه نماینده ندا، نه نماینده خانواده آقا سلطان و نه نماینده مردم ایران است و کارهای او را به حساب ندا يا خانواده ندا و مردم ایران نگذارید."

مادر ندا آقا سلطان در پایان از همگان درخواست کرد: " اجازه دهید روح دخترم کمی آرام بگیرد و حداقل روحش در آرامش باشد. دختر من آدمی سیاسی نبود و هیچ نکته سیاسی در زندگی او و زندگی خانواده ما وجود نداشت. او مثل سایر بچه هایی که کشته شدند ، کشته شد و هیچ فرقی با بچه های دیگرمان که شهید شده اند ندارد. روح او را آرام بگذارید."

هدی آقا سلطان، خواهر ندا نیز تاکید کرد که کارها و سخنان کاسپین ماکان باید به حساب شخصی خود او گذاشته شود و کارهای او هیچ ارتباطی به ندا و خانواده آقا سلطان ندارد.

"ندا و کاسپین 20 فروردین ماه آشنا شدند و این آشنایی بعد از دوماه به مرحله نامزدی رسیده بود. يعنی بحث خواستگاری مطرح شده بود و قرار بود رسما با هم ازدواج کنند که تظاهرات شروع و ندا شهید شد."
مادر ندا آقا سلطان

او با رد برخی شایعات در باره رابطه ندا و کاسپین گفت:"برخی سایت ها به نقل از من ادعا کرده اند که رابطه ندا و کاسپین تمام شده بود و .... در حالی این قضیه صحت ندارد."

هدی آقا سلطان در پاسخ به این سوال که گفته می شود خود شما در ایمیلی چنین قضیه ای را عنوان کرده اید، توضیح داد: "من در آن ایمیل که برای یک کارگردان فرستاده بودم، نوشته بودم که کاسپین نامزد رسمی ندا نبود؛ دو ماه با هم دوست بودند و این دوستی تا خواستگاری پیش رفته بود و قرار بود با هم ازدواج کنند که ندا شهید شد. من می توانم متن ایمیلم را برای شما بفرستم تا ببینید که ادعای این سایت ها صحت ندارد، اما قضیه اصلی این نیست. بلکه قضیه الان این است که کاسپین حق ندارد به خاطر بهره برداری شخصی خود يا هر دلیل دیگری، از نام ندا سوء استفاده کند."


--------------------------------------------------------------------------------

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/03/100324_makan_neda_israel.shtml
حقوق متن‌های نوشته‌شده در این وبلاگ برای نویسنده محفوظ‌ند